فدراسیون بزرگ اندیشان ایرانی
همه چیز اینجا هست!!!
سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 21:16 :: نويسنده : امید نمي دانم از كجا شروع كنم ولي مي دانم كه قصد دارم تا دل را در سرزمين خوبيها به گردش در آورم و از ياراني بگويم كه حكايت آنان , روايت ماندن ما نيز هست آناني كه حماسه هايشان در هويزه , بستان , فكه , شاخ شميران , سومار , مهران و... ماندگار شد.
سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : امید ما اهل اينجا نيستيم . . . بدون هيچ شكي همواره آقاي مهدي عزيز و حميد آقاي سرافراز و علي تجلايي و همه شهداي اين لشكر نظاره گر اعمال ما هستند. بخصوص بر اين لشكر كه مردان بزرگي در آن فداكاري كردند و شهيد شدند. لشكري كه آقاي مهدوي سرافراز و مظلوم در آن خيلي سختي كشيده و براي پيروزي اين لشكر خونهاي زيادي ريخته شد. از آغاز تا بدر لشكردوراني پر از حماسه دارد و بعد از آن دوراني است كه آقاي مهدي شهيد شده و لشكر در وضعيت ديگري قرار گرفت. . . به خانواده مهدي مراجعه بكنيد واقعاً ببينيد كه مهدي كي بود. عظمت لشكر عاشورا را بايد از ايثار و فداكاري و از خودگذشتگي مهدي برگرفت و در حميد و علي تجلايي و بقيه شهدا خلاصه كرد. واقعاً مهدي يك انسان فوق العاده بزرگي بود من هر روز، روزي نيست.( در محضر خدا دارم صحبت ميكنم) كه از چند شهيد بخصوص دو شهيد همواره يادي نبرم يكي از آن شهدا مهدي است و همواره مهدي را در رفتار خودم، در زندگي خودم نظاره گر بر اعمال شخصي خودم و مسئوليتهاي خودم ميدانم. و شما بچههاي لشكر عاشورا بدانيد كه اگر آقاي مهدي بر اعمال ناظر هست، برلشكر بيشتر ناظر است، بر اعمال تك تك شماها كه شاكله اين لشكر پرافتخار و پرشهيد را تشكيل داده ايد. چه ميكنيد؟ براي راه آقاي مهدي چه تلاشي ميكنيد، براي حفظ عظمت مهدي و حميد و همه شهدايي كه از اين سرزمين پرافتخار شهيد شدند. چه تلاشي داريد ميكنيد كه اين تلاش دو صورت دارد، يك تلاش بر ميگردد به خودمان كه ماهيتاً چه داريم ميكنيم در قلب و رفتار ما چه دارد ميگذرد، يكي هم در رابطه با مسئوليتي است كه به ما سپرده شده است، قطعاً اگر خداي ناخواسته ما در راهي و مسيري كه راه و مسير مهدي و شهدا و راه خدا نباشد، قدم برداريم، اولين كسي كه در پيشگاه خداوند سرش زير ميشود، آقا مهدي و حميد است. چون شماها، رفتار ماها، باعث مباهات شهداست. باعث مباهات آقا مهدي است، يعني آقا مهدي در محضر خداي متعال اين افتخار را دارد كه اين لشكر جاودانه اثر آقا مهدي ست. اگر خداي ناكرده در بين ماها و بخصوص شماها كه شاكله اين لشكر را شكل داده ايد عملي انجام بشود كه آن عمل خلاف امر خداي متعال باشد، آقا مهدي سر به زير خواهد شد و ناراحت خواهد شد و ما پاسخي نداريم بدهيم و قطعاً بسيار سخت و ناگوار خواهد بود. اين يك مسئوليت ،كه همواره ماها كه مهدي و مهديها را و لشكر عاشوراي پر افتخار را در زمان حماسه و ايثار درك كرده ايم متوجه خودمان باشيم چه داريم ميكنيم؟ روز را چگونه طي ميكنيم، شب را چه شكلي سپري ميكنيم و دلهاي ما كجاست، حواس ما كجاست؟ در راه كمال و سربلندي چقدر قدم بر ميداريم، در راه پيشرفت و نزديك شدن به خداي متعال چقدر تلاش ميكنيم و خداي ناكرده راه خسران را چگونه طي ميكنيم، اين يكي از موضوعات بسيار مهم و مرتبط هميشگي ما باشهداست وآّقا مهدي باكري همواره بر اين موضوعات نظاره گر است و شكي هم بر اين نيست. اعمال خوب و شايسته شما باعث سرافرازي آقا مهدي است، آقا مهدي را در پيشگاه خداوند سرافراز ميكنيد، هرچه عمل شايسته انجام بدهيد، هرچه رشد بكنيد، هر چه قلبهايتان بزرگ باشد، هرچه خودتان را به خداي متعال نزديك بكنيد هرچه به سوي نور و كمال به پيش برويد باعث مباهات شهدا هستيد و دست آقا مهدي را پر ميكنيد، قدرت شفاعت آقا مهدي را ميبريد بالا. كه ان شا الله اميدوارم شماها از آن جنس باشيد. من لشكر عاشورا را به خوبي خوب ميشناسم. من در مسائل دروني آقا مهدي آگاهي زيادي داشتم واز سختيهاي آقا مهدي مطلع بودم. مهدي همه چيز برايش فرهم نبود كه فرماندهي بكند، مهدي را ميشناسيد همه تان ميشناسيد. سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 21:7 :: نويسنده : امید
به نقل از جانباز قطع نخاع حسن غفوری چندين خاطره در ذهنم باقي مانده كه هيچ وقت فراموش نمي كنم . يكي از آنها اين بود كه يك روز عصر فرمانده تخريب ، نيروهاي واحد را جمع كرد و براي آنها سخنراني كرد و از آنها تعريف و تمجيد كرد و آنها را به خاطر اينكه به جبهه آمده اند و به نداي امام (ره) لبيك گفته اند ستود ولي هيچ كس نمي دانست علت چيست كه اين قدر از آنها تعريف مي كند . شايد نيم ساعت طول كشيد و پس از اينكه سخنراني اش تمام شد نيروها را به صورت يك ستون در آورد و دستور داد كه پشت سر او بروند . همگي پشت سر او حركت كرديم تا به تپه اي رسيديم كه كنارش يك دره بود و پشت آن تپه اصلا قابل رويت نبود . دستور داد يكي يكي پشت تپه برويم و هر كس كه مي رفت به او دستور مي دادكه داخل چادرها برود و به هيچ وجه اجازه نمي داد كه پيش نيروها بروند. چند نفري رفتند . وقتي از پشت تپه به سمت چادرها مي رفتند ، سرافكنده و خجل بودند و بعضي ها نيز در حال گريه كردن بودند . همه متعجب بوديم و نمي دانستيم پشت تپه چه مي گذرد. وقتي كه نوبت من رسيد ، فرمانده به من گفت : پوتينهايت را در بياور . پوتينها را در آوردم . دستور داد كه بخواب و پاهايت را بالا كن و در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود كاري كرد كه من از خجالت مي خواستم به زمين فرو بروم وآن ، اين بود كه كف پاي بچه ها را مي بوسيد . حال آنكه خودش يك پايش را از دست داده بود و با اين شرايط به جبهه آمده بود . پس از من هم تعدادي رفتند ولي چند نفري متوجه شدند و نرفتند
سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 20:58 :: نويسنده : امید
بسمه تعالی
فرماندهي لشكر بدون صحبت با كسي و در رابطه با عمليات ما را به اهواز رساند و از اهواز به طرف خرمشهر ادامه داد ، در بين راه از جاده حدود 100 متري خارج شده و در يك منطقه خلوت براي همگي متا صحبت كرده و اول گفت : صحبتي كه من براي شمامي خواهم بكنم اين است كه اين عمليات را به جز در اين كشور كس ديگري با اطلاع نيست و بايد همگي قول بدهيد كه در اين مورد به كسي حرفي نزنيد بعد از خوردن شام در همان محل ما را به طرف قرارگاه حركت داده و در آنجا ما را نسبت به عمليات آينده و جزيره مجنون توجيه نمودند . و فيلمي كه نيروهاي اطلاعات قرارگاه از جزيره مجنون گرفته بودند براي ما نمايش دادند . و فردا صبح ما را به منطقه عمليات برده و با قايق چند كيلومتر روي آب حركت داده و نسبت به منطقه توجيه نمودند . بعد از آن ما را به منطقه دهلران( محل گردان )باز گردانده ، چند روز قبل از عمليات بود كه به ما دستور داده شد كه گردان ما به همراه گردان 14 معصوم به محل ديگري انتقال داده شود ساعت 3 بعد از ظهر بود كه اتوبوس ها به محل گردان آمده و نيروها كه از قبل آماده شده بودند به ماشينها سوار شده و به طرف منطقه بعدي در 75 كيلومتري اهواز يعني پادگان محرم منتقل شدند .
نیروهاي چهار گردان به صورت دشتبان در كل منطقه پخش شده و شروع به انهدام مقرها و تجهيزات موجود در منطقه نمودند . و عراقي ها كه هيچ موضع دفاعي در منطقه نداشتند آنهايي كه خواب نبودند فرار را بر قرار ترجيح داده و انهايي هم كه خواتب بودند به وسيله نيروهاي گردان كشته مي شدند . در طول مسير يك پمپ بنزين نيز بوسيله نيروهاي خودي به آتش كشيده شد كه نشانه خوبي براي ما بود انهدام و حركت به طرف پل طلائيهتا ساعت 5/3 الي 4 صبح ادامه داشت . نزديكي پل كه رسيديم منطقه را سكوت فرا گرفته بود . و با تماسي هم كه با فرماندهي لشكر گرفتيم متوجه شديم كه از طرف خطاول نيروهاي لشكر 27 حضرت رسول موفق به شكستن خط اول دشمن نشده اند . نيروهاي گردان كه حدود 30 الي 40 كيلومتري راه آمده بودند و آن هم در طول مسير هميشهبا دشمن درگير بودند . بسيار خسته شده بودند و 3 شب بود كه خواب نرفته بودند . بنده كه اين سكوت موجود در منطقه مشكوك مي ديدم . فرمانده يكي از گروهانها به نام محمد علي محمدي را به همراه يك دسته از نيروهاي گروهانش به يك مقري كه سمت چپ ما بود فرستادم و گفتم كه برو ببين چه خبر است و چند آرپي جي به طرف آن مقر شليك كن و با شليك اولين گلوله آرپي جي ، چنان دشمن آتش را به طرف نيروهاي ما روانه كرد كه تصورشرا هم نمي شد بكنيمنطقه مثل جهنم شده بود . و دشمن كه تصميم داشت نيروهاي ما را به محاصره خود در آورد . و همگي را قتل عام كند از قبل آماده شده بود و چند گردان را در اطراف اين پل مستقر نموده بود . و يك سرپل بسيار محكم بوجود آورده بود . بنابراين چون من مي ديدم كه نيروهاي ما محلي را جهت پدافند ندارند به نيروها دستور دادم با تمام توان به مواضع دشمن حمله ور شده و آنها را منهدم نمايند . نيروها با وجود آن خستگي در طول مسير قهرمانانه و شجاعانه مواضع اوليه دشمن را در هم شكسته و با نفوذ به مواضع دشمن با نيروهاي عراقي درگيري تن به تن پيش آمد . جا دارد از قهرماناني همچون شهيد عليرضا يعقوبي كه بي پروا به نيروهاي عراقي حمله كرد و در جلو نيروهاي گردان چند تن از نيروهاي عراقي را كشته و خود را به نزديكي پل رساند كه با اصابت يك گلوله به قلبش به درجه شهادت نائل آمد و هم چنين شهدايي همچون شهيد علي محمد پاينده ، شهيد علي نمازي ، شهيد معطري كه دلاورانه نيروهاي عراقي را كشتند و تجهيزات نظامي آنها را عليه خودشان به كار گرفتند.ياد كنيم . بالاخره با رشادتها و شجاعتهاي نيروهاي گردان به پل رسيديم به آن طرف پل حركت نموده ، قصد ما تصرف سرپلي يا مقري در آن طرف پل بود كه بتوانيم در انجا نيروها را مستقر نموده و در مقابل نيرئوهاي عراقي مقاومت نمائيم . آن طرف پل يكي از كاسكاورهاي عراقي با تيربارش به طرف نيروهاي ما شليك نمود كه با گلوله هاي كه شهيد علي ماندگاران به طرف آن شليك كرد منهدم شد . به دستور فرماندهي محترم لشكر به طرف سمت چپ حركت نموديم . و 300 متر سمت چپ به يك پل ديگر رسيديم كه در آن محل يكي از نيروهاي عراقي كه در چند قدمي من بود به طرف ما شليك كرد كه بي سيم چي ما كه در عمليات والفجر 4 نيز زخمي شده بود از ناحيه پا 3 گلوله به پايش اصابت كرد و ديگر ادامه عمليات براي او مقدور نشد و در همان محل به درجه رفيع شهادت نائل آمد . من كه با صد نفر از نيروهاي گردان به آن طرف پل رفته قصد داشتم به مقري كه يك كيلومتر از پل فاصله داشت رسيده و آن محل را جهت دفاع به تصرف خودمان درآورم . متأسفانه هوا روشن شد و نيروهاي عراقي كه از 3 طرف بر ما تسلط و ديد داشتند به طرف ما شليك كردن و با وجود تلفات زيادي كه از ما گرفتنذد ما نتوانستيم 500 متر به طرف آن مقر پيشروي كنيم ولي نيروهاي عراقي از همه طرف ما را محاصره كرده و تعداد زيادي از ما را به شهادت رساندند . و در اين پيشروي 500 متري از حماسه هاي شهيداني ياد مي كنيم همچون صمد همتي ها كه با وجود اينكه چندين تير به بدنش اصابت كرده بود با آرپي جي كه در دست داشت به طرف عراقي ها شليك مي كرد . كه يك گلوله به پيشانيش اصابت نموده و شهيد شد . و يا علي محمد پاينده با وجود انكه فشنگهايش تمام شده بود و يكي دو گلوله همبه بدنش اصابت نموده بود دركنار جاده و هور حركت مي كرد و درهمان حال مشت اش را پر نموده و فرياد مي زد هيهات من الذله و با يك گلوله كه به سرش اصابت نمود همانطور با مشت بسته كنار آب افتاده و امواج خون او را به هور مي برد .
درگيري خيلي شديد شد و چه از ما و چه از عراقي ها عده زيادي كشته شدند و نيز يك تير به زانوي پاي چپ من اصابت كرد و ديگر نتوانستم حركت كنم و هر لحظه محاصره عراقي ها تنگ تر مي شد و حدود ساعت 10 صبح بود كه ما كاملا به محاصره عراقي ها درآمده بوديم و عراقي ها هر لحظهبه ما نزديكتر مي شدند من ديگر توانايي حركت نداشتم و مهمات بچه ها هم تمام شده بود ديگر هيچ عملي نمي توانستيم انجام دهيم . و حدود ساعت 12 ظهر بود كه عراقي ها ما را به اسارت خود در اوردند اول تصميم داشتند كه ما را بكشند ولي يكي از فرماندهان انان نگذاشت و ما را به محل مقر تيپكه قرار بود بگيريم بردند و در سنگر انداختند تا ساعت 4 بعد از ظهر انجا افتاده بوديم و من كه خون زيادياز پايم رفته بود ديگر بي حال شده بودم . يكي از عراقي ها چپه ي خودش را به من داد . مرا داخل ايفائي انداختند و به مقر سپاه سوم عراقي بردند . ودر آنجا ما را به داخل زيرزميني انداختند و ليستي در دست يك نيروي عراقي بود كه اسم من و چند نفر از فرماندهان لشكر در ان بود و نام هاي ما را سوال كردند كه من مجبور شدم نام خود را تغيير دهم .
اولين روز در بيمارستان
در آن شب ناله ي برادران فضاي بيمارستان را پر كرده بود و دكتر شيفت آن شب هر گهگاهي به تلافي گلوله توپ ها يا خمپاره هايي كه رزمندگان اسلام به بصره شليك مي كردند مي آمد و مجروحين را زير مشت و لگد مي گرفت در طول همان شب 4 نفر از مجروحين به درجه شهادت رسيده بودند ساعت 7 صبح بود كه دوباره ما را به داخل ايفا انداختند و به همان � سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 20:52 :: نويسنده : امید كتاب حاضر سرگذشتنامه شهید سپهبد علی صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش میباشد كه در 5 بخش ارائه شده است...
»بخش اول (از کودکی تا پیروزی انقلاب اسلامی)
» بخش دوم (از پيروزي انقلاب اسلامی تا انتصاب به فرماندهی نيروی زمينی ارتش جمهوری اسلامی ايران در 9 مهر 1360) » بخش سوم ( دوران فرماندهی نيروی زمينی تا عمليات مرصاد و پايان جنگ) » بخش چهارم (دو سال پاياني جنگ) » بخش پنجم (سرانجام) » پيام حضرتآيتالله خامنهای در شهادت سپهبد صيادشيرازی » ياداشت شهيد صياد شیرازی بعد از رحلت امام
منبع: http://www.iricap.com
سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : امید چند سطري با طلائيه به بهانه ديداري ازاين سرزمين خونين
طلائيه، سلام
سلام برسربداران بي سرت،برسروقامتان آزاده ات،برشب زنده داران مجاهدت،برعاشقان شهادتت،برپاسداران حقيقتت. سلام بر«تربت»پاكت كه باخون شهيدان وضوگرفته است وبااشك ديده رزمندگان غسل نموده است. سلام برآسمان پر ستاره ات و سلام برستاره هايي كه در«دل زمين تو»مي درخشند.سلام برپلاكها يي كه اكنون بر«گردن تپه هاي كوچك تو»آويزان است ،بريشاني بند هايي كه اكنون «برپيشاني تو»نقش بسته اند ،برچفيه هايي كه «كفن»خيليها شدند وسلام بروجب به وجب خاك تووبرآنجايي كه قطره اي ازخون«فرزندان گمنام خميني(ره)»فرو ريخته است. طلائيه،باتو چه بگويم؟ازكجا بگويم وازكجاشروع كنم: اي نور،اي آغشته به خون ،اي شعور،اي وادي عشاق!تورايحه معطرگلهاي محمدي را مي دهي،توقطعه ايي از بهشت در سرزمين«آلاله هاي خونيني »تو«مفتاح الجنه»خيليها،و«معراج السعادة»بسياري بودي،تو عروج غم انگيز بسياري را در«سرخترين» غروب هاشاهد بوده اي ونماز خاضعانه بسياري راكه به «سجود» دائمي ختم شد وزيارت عاشورايي كه با دو«ركعت نماز» وصال هميشگي يافت.
طلائيه! بعد از مدتها كه به ديدارت آمدم باورم نمي شد اين قدر ساكت و خاموش باشي،آخر تو فرياد خروشان را شاهد بودي .تودُرگرانبهايي چون«همت»رادر خويش جاي داده اي،پس همنوا با«همت»فرياد بزن «كربلا رفتن خون مي خواهد»همان طوري كه اوبا اهداي خونش به كربلا رفت.توحتماً مي داني اين مرد آسماني درآخرين لحظات چه زمزمه هايي برلب داشت. بخوبي مي داني آخرين ناله هاي بسيجيان گردانهاي خط شكن «چهارده معصوم »و«دوطفلان مسلم»چه بود؟توحتماً آخرين ثانيه هاي حيات دنيوي بسياري از فرزندان اين آب وخاك رابه ياد داري،پس چراخاموشي؟فرياد بر آور وبگو كه برهمه آن «خوبان »چه گذشت ؟ اي مشهد شهداي ايران اسلامي: من دركنار استخوانهاي مقدس بسيجيان وپاسداران شهيدي كه چندين سال است با توهم آغوش شده اند،قرآنهايي راديدم كه باتيرهاي متجاوزان سوراخ شده بود،سجاده هايي را ديدم كه بوي خون مي داد ،تسبيحي را ديدم كه هنوز زير انگشتان دستهايي آويزان بود ،من كارت شناسايي عزيزي راديدم كه16ساله بودن صاحبش را نشان مي داد. طلائيه! توفردا بايد برهمه اينها گواهي بدهي وبراين همه مظلوميت شهادت. توفردا بايد گواهي بدهي 13سال انتظار يعني چه؟بايد گواهي بدهي زنده به گور شدن چه معنايي دارد؟ طلائيه! اكنون كه اين جملات را مي نويسم شاهد بازگشت دوباره عده اي از رزمندگان در سرزمين تو هستم ومي دانم كه تو از اين بازگشت برخويش مي بالي وبرحضور قدوم آنان بر خويشتن افتخار مي كني واشك شوق بر ديدگان داري؟توبارديگر شاهد زمزمه هاي نيمه شب عده اي از رزمندگان هستي كه درجستجوي ياران خويش به تفحص مشغولند. اي رازدار عشاق! يك روز بيشتر با تونبودم ولي همان يك روز با تمام عمر گذشته ام برابري مي كند وخاطرات اين روز هرگز ازذهنم بيرون نخواهد رفت.اگرچه مجبورم تورا ترك كنم ولي هرگز لحظه،لحظه در كنار توبودن را وهرگز«معراج شهدايت»،«سه راهي شهادتت»،«پروازگاه همتت»رافراموش نخواهم كرد. طلائيه: جدايي اگر چه تلخ است اما هر«پاياني»،«آغازي»دوباره است بر«تولدي ديگر وديداري مجدد»پس غروب غم انگيزت را وداع مي گويم وتو را با شهداي در خاك خفته ات تنها مي گذارم و به خدايت مي سپارم. خداحافظ طلائيه. بدرود.
سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 20:34 :: نويسنده : امید
شلمچه قطعه اي ازبهشت به بهانه دیدار
آي شلمچه! با توام،باتو اي قتلگاه خونين كربلاي ايران،با تو كه سالها صداي غرش هواپيما وانفجار گلوله ها خواب را ازچشم توگرفته بود.باتوام باتويي كه دلي پرازغم وچشمي پرازاشك داري .تويي كه سالهاگل لبخندبرچهره ات نشست. مي خواهم چند كلمه اي خودماني با تو درددل كنم.اما مي ترسم سكوت غمبارت را بشكنم وخلوت چندين ساله ات رابر هم بزنم وداغ زخمهايت راتاره كنم ولي چه كنم.آخر،آدم در كنار توبيايد ودرددل نكند،مي شود؟اما اين را نيزباوركن اينها را كه مي نويسم يك ذره ازآن چيزهايي است كه تصميم داشتم با تو در ميان بگذارم آخرمي داني وقتي دركنار توقرار گرفتم تاب حرف زدن برايم نماند و هيچ چيز يادم نماند،اما شلمچه! توازخيليها به لحظه هاي عروج بسياري ازشهدا نزديكتربودي،بگوآن لحظه هابربچه هاچگونه گذشت؟تواصلاً بگو وقتي قطرات خون بچه هاي بسيجي برريگهاي داغ تو مي ريخت،چطور تحمل مي كردي؟بگو حاج حسين كه دستش را قبلاًبه پيشوازفرستاده بود،وقتي پيكرسروقامتش برزمين تو افتاد آخرين جملاتي كه برزبان راند چه بود؟ نمي دانم«شاهمرادي»رابه ياد مي آوري يا نه ؟آخر چطور شاهد ريزش كوهي چون او بودي ؟مي داتم مي گويي بس كن وازاين حرفها نزن،اما مجبورم از توبپرسم:چطور تحمل نمودي لحظه شهادت بسيجياني كه فرياد عطش عطش آنها بلند بود؟ زيارتگاه عشاق! حتماًدراين چندسال شاهدحضور مادراني بودي كه فرزندانشان در كنار توبه ميهماني خدا رفته اند،چرا لب بازنكردي به آنها بگويي كه منم ديدم فرزندانتان راكه هنگام پرواز مي گفتند:به امام بگوييد:ماحسين وارجنگيديم. چرابه فرزندان شهداكه برخاك تو نماز می گزارند نگفتي پدرانشان چرا شهيد شده اند؟ازخواسته پدرشان براي آنها نگفتي؟آخر مي داني يكي از همين بچه هابعداز ديدارت دردفترچه خاطرات خود نوشته بود:«درشلمچه عهد بستم ،تارنده ام مطيع محض ولايت فقيه باشم ».آخر چرابه همه بچه هاي شهدانگفتي هدف پدرشان نيز چيزي جز اين نبود. سكوي پرواز شهيدان! حتماًبه خواهران شهداگفته اي زينب بودن يعني چه؟ سرزمين پروبال شكسته! مي دانم خاطرات چندين ساله ات را زنده نمودم،اما ما با ياد همين خاطرات وياد همسنگران شهيدمان زنده ايم،راستي مگرتوغير از اين چيزي سراغ داري؟ شلمچه عزيز! آنچه كه آمد بهانه اي براي گفت وگويي هرچند كوتاه با توبود والا همه مي دانيم كه تو وظيفه خودراانجام داده اي.فقط يك نكته را يادآور شوم كه اين نكته را به همه گوشزد ك نوبه همه بگو كه اگر از كربلاي حسين(ع) درس عبرت نگرفتند لااقل ازكربلاي ايران درس عبرت بگيرندوگرنه:«حسين بن علي»هابه مسلخ شهادت مي روند.
سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : امید موسی به تمام ورق های از هم جدا شده ی كتابش نگاه كرد. اگر جنگ نبودخیلی راحت به كلاس پنجم می رفت. تمام مدت تابستان روی كتاب های حساب و علوم كار كرده بود . دلش می خواست در كلاس پنجم از این دو درس ضعیف نباشد . موسی ، مدادش را كه روی حصیر كف اتاق شان بود ، برداشت و روی طاقچه گذاشت . بعد نگاهش به عكس پدرش افتاد و حرف های دیشب او را به یاد آورد : -" بیش تر مردم ، درس می خوانند كه در آینده به مردم و جامعه شان خدمت كنند . اصلا ، درس خواندن برای خدمت كردن است . هر كسی كه در این شرایط ، برای كمك به مردم و دفاع از انقلاب ، آستین هایش را بالا بزند و كار كند بالاترین افتخار را برای خودش فراهم كرده است . كسی كه شانه از زیر بار مسوولیت خالی می كند و در می رود ، انگار درس نخوانده است ، اگر چه دكتر و مهندس هم باشد . "
موسی به یاد آقای محسنی افتاد . نگاه مهربان او را به خاطر آورد . آخرین بار كه او را در كلاس آموزش اسلحه دیده بود از او شنیده بود كه : -" امروز وظیفه ی تك تك ما مقومت در برابر دشمن است . باید از انقلاب مان دفاع كنیم . باید از رهبرمان اطاعت كنیم . نگاهی به زندگی امام بیندازید ، تمام عمرش را در راه اسلام و خدمت به مردم گذرانده است . ببینید چقدر فروتن و بی تكبر است. می گوید به من رهبر نگویی، خدمت گزار بگویید . كجای دنیا چنین رهبری را می توان پیدا كرد ؟ باید تمام لحضه های زندگی عمر ا و سرمشق و نمونه ی مبارزه و كار و تلاش ما باشد . امروز اطاعت از رهبر مقاومت كردن است . " وقتی مردم پیكر پاك او را بر روی دست های شان حمل می كردند . فریاد می زدند : -" این گل پرپر ماست هدیه به رهبر ماست ... " موسی برای مدتی در افكار خود غوطه ور بود . بعد به زیر زمین دوید و تمام بطری های خالی را جمع كرد . آن ها را در زنبیلی ریخت و بیرون آمد. سر راهش به در خانه ی مهدی و حسن هم سر زد و آن ها را هم خبر كرد به آن ها گفت كه مقداری صابون با خود بیاورند . همین كه صدای گرم موذن از بلندگوهای مجد محل بلند شد،آن ها جلوی در مسجد رسید ه بودند : اشهد ان لا اله الا الله .. اشهد ان محمد رسول الله . به صف های منظم نمازگزاران نگاهی انداختند و از این كه دوباره مسجد ها را پر از مردم می دیدند خوش حال شدند . مسجد درست مانند روزهای پیش از پیروزی انقلاب شلوغ بود. بعد از نماز ، تعداد زیادی مردم ، همان جا ماندند و هر كس به كاری مشغول شد . حسن ، مهدی ، موسی هم دنبال كار خودشان رفتند . مهدی بطری ها را پاك كرد، حسن صابون ها را رنده كرد و موسی هم بنزین داخل بطری ها ریخت و به دست شخص دیگری داد تا صابون هم داخل آن ها بریزد و برای شان فتیله بگذارد. دشمن به نزدیكی شهر رسیده بود ..... . عده ای رزمنده ها مشغول خوردن صبحانه بودند . ام كبری و دوستانش از راه رسیدند و جلوی نگهبانی ایستادند. نگهبان ها جلو آن ها را گرفت و پرسید : -" خواهر ها كجا می خواهید بروید ؟ " ام كبری اشاره ای به دیگ مسی بزرگی كه دست داشت كرد و گفت : -" آماده این كمك كنیم ، چند نفر دیگر هم در راهند ، می خواهیم برای رزمنده ها غذا بپزیم " نگهبان فكری كرد و گفت : -" لطفا چند لحظه صبر كنید تا من فرمانده مان را خبر كنم " بعد یكی از دوستانش را صدا زد و گفت : -" این خواهر ها آمده اند كمك كنند می خواهند برای رزمندگانی كه از شهرهای دیگر این جا می آیند و به خط می روند ، غذا بپزند .... " ام كبری دیگ مسی سنگین را روی زمین گذاشت ، در همین لحظه خدیجه و چند زن دیگر هم از راه رسیدند . ام خدیجه ، دستش را با پارچه سفیدی بسته بود . ئقتی داشت سینی مسی را از خانه بیرون می آورد . خمپاره ای درخانه همسایه افتاده و ام خدیجه هم برای این كه تركش به او صدمه ای نزند ، خود را روی زمین انداخته بود . ولی باز هم تركش كوچكی دستش را شكافته بود. چند دقیقه بعد ، فرمانده ستاد بیرون آمد و با خوش رویی از ام كبری و ام خدیجه و دیگر زن ها احوال پرسی كرد و گفت : -" خدا شما را برای ما فرستاد ، می خواستیم در نماز جمعه اعلام كنیم ، آخر قرار است نیروهای تازه ای وارد شوند . باید برای آن ها غذای گرم تهیه كنیم ." ام كبری و ام خدیجه گفتند : -" ما هم این خبر را شنیدیم و برای همین آمدیم " -فرمانده از آنها تشكر كرد و آن ها را به داخل ستاد برد و محل آشپزخانه و انبار مواد اولیه را به آن ها نشان داد و گفت : -" این ها را می سپاریم دست شما ، اگر كمكی هم از دست برادرها بر آید ، می توانید آن ها را صدا كنید . " -فرمانده برای چند لحظه ساكت شد و بعد در حالی كه لبخندی بر لب داشت ، كمی جلوتر آمد و با لحنی خجالت زده گفت : -" یك نكته ای كه می خواهم تذكر بدهم این است كه ، راه های ارتباطی خراب است و ممكن است نتوانند مواد اولیه ، به موقع برای مان بیاوند . شما هر چقدر كه می توانید صرفه جویی كنید . -ام كبری گفت : -- " خاطره تان جمع باشد ! تازه ما خودمان هم كمی خوار و بار جمع كرده ایم . فقط یك وسیله می خواهیم كه آن ها را به اینجا بیاوریم . -چند لحظه ی بعد ، یك جیپ به خانه ی ام كبری رفت تا خوار وبار را به ستاد بیاورد. زن ها دیگ بزرگ را روی اجاق گذاشتند و داخل آن را آب ریختند . * -فاطمه فكرهایش را كرده بود . دلش می خواست تفنگ دست بگیرد و دوش به دوش برادرهای مسلمانش بجنگد . اما یاد آوری وضع بیمارستان او را از انجام آن كار بازمی داشت . -این روزها بیمارستان پر از زخمی بود ، پرستار هم كه كم داشتند . با خودش گفت : -" وظیفه ی اصلی ما خدمت كردن است ، حالا در هر لباسی و هر جایی كه باشد ، فرقی نمی كند . الان در بیمارستان ، بیش تر به من احتیاج دارند ." -روسریش را محكم گره زد و چادر مشكی اش را روی سر انداخت و به راه افتاد . جلوی در خانه دوستش كه رسید ایستاد در زد . زینب پشت در آمد و در را باز كرد . فاطمه سلام كرد و بعد احوال پرسی گفت : -" من به بیمارستان می روم ، تو نمی آیی ؟" زینب چند لحظه به فكر فرو رفت و بعد گفت : -" نه فاطمه جان ، من بهتر است به كاری كه می توانم آن را انجام دهم بپردازم . آقا مصطفی را دیدم ، مقدار زیادی پارچه سفید به اینجا آورد تا برای شان ملحفه بدوزم . پیش ای تو با مادر و خاله هایم مشغول بودیم . حالا نیمه كاره اند . بهتر است آن ها را تمام كنیم . بعد هم خدا هر چه خواست . " -فاطمه با مهربانی لبخندی زد و گفت : -انشا الله موفق باشی ، اگر از آشناها كسی بی كار بود ، می فرستمش كمك تان." -فاطمه خداحافظی كرد و رفت . زینب او را صدا زد و گفت : - " یادت نرود بگویی هر كه چرخ خیاطی و پارچه سفید دارد ، با خودش بیاورد . " -فاطمه باز هم با تكان دادن سرش به او جواب مثبت داد و به راهش ادامه داد . بین راه فاطمه با یاد گذشته هایش افتاد . آن روزها كه با زینب هم كلاسی بودند و پشت یك میز می نشستند . بعد به یاد آن زمانی افتاد كه هب ردو با كمك هم كلاس نهضت سواد آموزی برای زنهای بی سواد راه انداخته بودند . بعد یاد روستایی افتاد كه با زینب به آن جا می رفتند و از طریق جهاد ، كارهای مختلفی را انجام داده بودند . -انگار تمام گذشته فاطمه دوباره برایش زنده شده بود . تمام دوستانش ازجلوی چشمانش می گذشتند ، چه آن ها كع در شهر مانده بودند و چه آن ها كه شهر را گذاشته و رفته بودند . -بعد خاطره ی آن روزهایی برای او زنده شد كه خیلی از هم كلاسی هایش ، مردم را دور خود جمع می كردند و دم از خلق می زدند . اعلامیه پخش می كردند و بر ضد دولت جمهوری اسلامی حرف می زدند . اما همان ها ، حالا این خلق را گذاشته و جاهای امن رفته بودند . -فاطمه به یاد لحظه ای افتاد كه آذر را دیده بود ، در حالی كه سوار بر ماشین شده و شهر را ترك می كردند . از آذر پرسیده بود : -" تو دیگر چرا ؟ تو كه می خواستی برای خلق خدمت بكنی ، چه موقع بهتر از حالا؟" -و آذر در جواب گفته بود : --" نیروهای مترقی ، نیروی شان را صرف این بازی ها نمی كنند . دو تا رژیم مرتجع به جان هم افتاده اند و خلق ها یكدیگر را می كشند . در این شرایط وسالت ما آگاهی دادن به تود ها ی محروم است كه بدانند رژیم با هم فرقی ندارند و به فكر زحمت كش ها نیستند و ... " فاطمه از حرف های آذر خنده اش گرفته بود ، حرف هایی كه انگار ازجایی بلغور می كرد . هنوز آفتاب بعد از ظهر گرم و سوزنده بود كه زینب را هم آوردند . پیكرش غرق خون بود . به سختی نفس می كشید . فرو ریختن آوار قسمت های زیادی از بدنش را له كرده بود . استخوان دستش شكسته و پوستش آویزان بود . زینب وقتی صدای بغض آلود فاطمه را شنید به زحمت پلك های پوشیده از خاكش را باز كرد و با سختی گفت : - " فاطمه جان مقاومت كنید ، خون شهیدان مان پایمال نشود ... فاطمه جان ... " و بعد از درد صورتش را در هم كشیده بود و خود پیچیده بود . زینب دوباره لبانش را به حركت در آورد و بریده بریده گفت : -" اشهد ... ان ..... لا اله ... الاالله . اشهد ان ... محمدا رسول .. الله ."
موضوعات آخرین مطالب پيوندها
|
||
![]() |