فدراسیون بزرگ اندیشان ایرانی
همه چیز اینجا هست!!!
دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, :: 14:6 :: نويسنده : محمد از بيل گيتس پرسيدند از تو ثروتمند تر هم هست؟ در جواب گفت : من سالها پيش زماني که از اداره اخراج شدم و به تازگي انديشه هاي در حقيقت طراحي مايکروسافت را تو ذهنم داشتم پي ريزي ميکردم، در فرودگاهي در نيويورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشريه ها و روزنامه ها افتاد. از تيتر يک روزنامه خيلي خوشم اومد، دست کردم توي جيبم که روزنامه رو بخرم ديدم که پول خرد ندارم براي همين اومدم منصرف بشم که ديدم يک پسر بچه سياه پوست روزنامه فروش وقتي اين نگاه پر توجه منو ديد گفت اين روزنامه مال خودت بخشيدمش به خودت بردار براي خودت گفتم آخه من پول خرد ندارم گفت براي خودت بخشيدمش براي خودت سه ماه بعد بر حسب تصادف توي همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم دوباره چشمم به يه مجله خورد دست کردم تو جيبم باز ديدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت اين مجله رو بردار برا خودت!
گفتم پسرجون چند وقت پيش باز من اومدم يه روزنامه بهم بخشيدي تو هر کسي مياد اينجا دچار اين مسئله ميشه بهش ميبخشي؟! يک روز خانم مسني با يک کيف پر از پول به يکي از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح کرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانک را ملاقات کند و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي که سپرده گذاري کرده بود ، تقاضي او مورد پذيرش قرار گرفت. قرار ملاقاتي با مدير عامل بانک براي آن خانم ترتيب داده شد . پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزي بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکي پيرزن رسيد و مدير عامل با کنجکاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست يا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام که همانا شرط بندي است ، پس انداز کرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي که اين کار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد ! مرد مدير عامل که اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت 10 صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي کنيم و سپس ببينيم چه کسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت 10 صبح برنامه اي برايش نگذارد . روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردي که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت . پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدير عامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم مي شود ، با لبخندي که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد . وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل که پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد . پيرزن پاسخ داد من با اين مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاري خواهم کرد تا مدير عامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند !. دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, :: 12:31 :: نويسنده : محمد
چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند. یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ... هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم. شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم. فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است و بسیار مضطرب است. تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده.........من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟
صفحه قبل 1 صفحه بعد موضوعات آخرین مطالب پيوندها
|
||
![]() |